یکی را دوست میدارم
ولی افسوس، او هرگز نمیداند.
نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من که
او را دوست میدارم
ولی افسوس
او هرگز نگاهم را نمیخواند
به برگ گل نوشتم من که
او را دوست میدارم
ولی افسوس
او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او سلام من رسان و گو که
او را دوست میدارم
ولی افسوس
یک ابر سیه آمد ز ره روی ماه تابان را بپوشانید.
صبا را دیدم و گفتم: صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم که
او را دوست میدارم
ولی افسوس
ز ابر تیره برقی جست و قاصد را میان ره بسوزانید.
کنون وامانده از هرجا دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس
او هرگز نمیداند!!!